آخرین هدیه
نویسنده:
ژول ورن
مترجم:
قدیر گلکاریان
امتیاز دهید
✔️ از متن کتاب:
بادی که از شمال می وزید درختان را تا سطح زمین خم می کرد و در میان ساختمان های بلند صدای زوزه خود را به گوش همگان می رساند و شیشه ها را محکم می کوبید.
تاریکی همه جا را فراگرفته بود. خانم هانسن پک محکمی به پیپ خود زد و دود را از دهان بیرون فرستاد و دود در زیر نور چراغ لوستر رقص کنان بالا رفت.
سپس رو به دخترش کرد و پرسید:
- ساعت چند است؟
دوشیزه هولدا، دختر خانم هانسن ساعت دیواری را نگاه کرده و جواب داد:
- هشت
و سپس از پنجره بیرون نگریست و گفت:
- هوا بسیار نامساعد است. فکر نمی کنم که از این ساعت به بعد مسافری به هتل بیاید.
خانم هانسون پک دیگری به پیپش زد و اظهار داشت:
- من هم در این فکر بودم. ولی به هر حال اگر مسافری هم بیاید، مسئله ای نیست. تمام اتاقهایمان آماده است. علاوه بر این اگر کسی در بزند، مسلما خواهیم شنید.
هولدا با بی قراری در امتداد اتاق قدم زد و پرسید:
- چرا برادرم ژول هم نیامد؟
- نمی دانم. تا آنجا که به یاد دارم، قول داده بود که امروز برگردد...
بیشتر
بادی که از شمال می وزید درختان را تا سطح زمین خم می کرد و در میان ساختمان های بلند صدای زوزه خود را به گوش همگان می رساند و شیشه ها را محکم می کوبید.
تاریکی همه جا را فراگرفته بود. خانم هانسن پک محکمی به پیپ خود زد و دود را از دهان بیرون فرستاد و دود در زیر نور چراغ لوستر رقص کنان بالا رفت.
سپس رو به دخترش کرد و پرسید:
- ساعت چند است؟
دوشیزه هولدا، دختر خانم هانسن ساعت دیواری را نگاه کرده و جواب داد:
- هشت
و سپس از پنجره بیرون نگریست و گفت:
- هوا بسیار نامساعد است. فکر نمی کنم که از این ساعت به بعد مسافری به هتل بیاید.
خانم هانسون پک دیگری به پیپش زد و اظهار داشت:
- من هم در این فکر بودم. ولی به هر حال اگر مسافری هم بیاید، مسئله ای نیست. تمام اتاقهایمان آماده است. علاوه بر این اگر کسی در بزند، مسلما خواهیم شنید.
هولدا با بی قراری در امتداد اتاق قدم زد و پرسید:
- چرا برادرم ژول هم نیامد؟
- نمی دانم. تا آنجا که به یاد دارم، قول داده بود که امروز برگردد...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی آخرین هدیه